بابا جونبابا جون، تا این لحظه: 39 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره
مامان جونمامان جون، تا این لحظه: 32 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره
شاینا کوچولوشاینا کوچولو، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره

مامان آینده در انتظار شاینا عشق مامانی

عشق بی وفا

  داستان های شیوانا عشق بی وفا Faithless Love روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد شاگرد لب به سخن گشود و از بی وفائی یار صحبت کرد و اینکه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده و پیشنهاد ازدواج با دیگری را پذیرفته است شاگرد گفت که سال های متمادی عشق دختر را در قلب خود حفظ کرده بود و با رفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس می کند باید برای همیشه با عشقش خداحافظی کند شیوانا با تبسم گفت :  اما عشق تو به دخترک چه ربطی به دخترک دارد؟ شاگرد با حیرت گفت : ولی اگر او نبود این عشق و شور و هیجان هم در وج...
4 مرداد 1393

معنای عشق واقعی(داستان های شیوانا)

روزی یکی از خانه های دهکده شیوانا آتش گرفته بود زن جوانی همراه شوهر و دو فرزندش در آتش گرفتار شده بودند شیوانا و بقیه اهالی برای کمک و خاموش کردن آتش به سوی خانه شتافتند وقتی به کلبه در حال سوختن رسیدند و جمعیت برای خاموش کردن آتش به جستجوی آب و خاک برخاستند شیوانا متوجه جوانی شد که بی تفاوت مقابل کلبه نشسته است و با لبخند به شعله های آتش نگاه می کند شیوانا با تعجب به سمت جوان رفت و از او پرسید:  چرا بیکار نشسته ای و به کمک ساکنین کلبه نرفته ای ؟ جوان لبخندی زد و گفت : من اولین خواستگار این زنی هستم که در آتش گیر افتاده است   او و خانواده اش مرا به خاطر اینکه فقیر بودم نپذیرفتند...
4 مرداد 1393

کمی بخندیم

*   یکی باید پیدا شود که به مادران سرزمین من بفهماند که اگر شام دیشب خوردنی بود، همان دیشب خورده میشد بعععععله …     * دیشب یه پشه نیشم زد پا شدم دنبالش کردم بالاخره گوشه اطاق خفتش کردم اومدم بکشمش یهوگفت بابا ! راست میگفت من باباش بودم آخه خون من تو رگاش بود ! تا صبح تو بغل هم گریه کردیم !       * داشتیم با مامانم وسایل انباری رو مرتب میکردیم یه دفعه مامانم یه جعبه مدادرنگی ۲۴رنگ قاب فلزی رو از توو کارتون درآورد نگاش کرد و زد زیر خنده!!! گفت: میدونی این چیه؟ اینو خریده بودم هروقت معدلت ۲۰ شد بدم بهت حیف واقعا!!! خاک تو سرت    ...
2 مرداد 1393

عشق

عشق یعنی مستی و دیوانگی عشق یعنی با جهان بیگانگی عشق یعنی شب نخفتن تا سحر عشق یعنی سجده ها با چشم تر عشق یعنی سر به دار آویختن عشق یعنی اشک حسرت ریختن عشق یعنی در جهان رسوا شدن عشق یعنی مست و بی پروا شدن عشق یعنی سوختن یا ساختن عشق یعنی زندگی را باختن عشق یعنی انتظار و انتظار عشق یعنی هرچه بینی عکس یار عشق یعنی دیده بر در دوختن عشق یعنی در فراقش سوختن عشق یعنی لحظه های التهاب عشق یعنی لحظه های ناب ناب عشق یعنی سوز  نی ، آه  شبان ...
2 مرداد 1393

بدون عنوان

      هرگز برای عاشق شدن، به دنبال باران و بهار و بابونه    نباش.  گاهی  در انتهای خارهای یک کاکتوس به غنچه ای    می رسی که ماه را بر  لبانت می نشاند     عشق مانند جنگ است......آسان شروع    می شود.......سخت پایان می یابد.........و فراموش   کردنش محال است.     به چشمی اعتماد کن که به جای صورت به سیرت تو    می نگرد ، به  دلی دل بسپار که جای خالی برایت    داشته  باشد و دستی را بپذیر که باز شدن را بهتر     &nbs...
2 مرداد 1393

مریضی مامانی

فرزند عزیزم از دیشب تا حالا مامانی مریضه شکمش خیلی درد میکنه چند روز بود هر وقت سحر میخوردم بعدش اینطوری میشدم اما از دیشب تا حالا دیگه به سحر نکشید و از ساعت 2بعد از نیمه شب این اتفاق شروع شد و مامانی با عرض پوزش تموم وقتش توی توالت میگذرونه و اتفاق هایی که نباید بیفته میفته میدونی که منظورم چیه مامانی ولی  خیلی درد دارم و یه ذره که سر پا می ایستم سرم گیج میره نمیدونم به خاطر چیه شاید به خاطر روزه گرفتن ضعیف شدم حتی امروز آنقدر حالم بد بود ساعت 10/30 روزه مو شکستم آخه دیگه طاقت نداشتم یه لیوان نبات داغ خوردم شاید یک کم حالم بهتر بشه یه قرص نالیدیکسیک اسید هم خوردم الان که دارم برات می نویسم حالم یه مقدار بهتر شده مامانی...
1 مرداد 1393